_ امروز تو بازار دیدمش. ایدِن رو میگم. یک هفته است از پاریس برگشته. به راحتی شناختمش. هنوز هم چهره ی جذابی داره . حتی بالا رفتن سنش چهرش رو جذاب تر هم کرده.

زن صورتش را رو به مرد برگرداند ، هیجان روایت را قورت داد و با صدای بلندتری ادامه داد:

_ درست مثل تو قبل از اینکه چنین بلایی سر صورتت بیاری .

مرد هرچه تقلا کرد رویش را به طرف سقف برگرداند نتوانست . زن چهار گام بلند به سمت مرد برداشت. پهنای صورتش را محکم گرفت و با حالت تحکم آمیزی همزمان که تکانش می داد گفت :

_ وقتی باهات صحبت میکنم به من نگاه کن.

مرد با تمام توانش پلک هایش را به هم فشرد. زن عصبانیت کلماتش را با قدم هایش قسمت کرد.

_ گوش هات رو که دیگه نمی تونی بگیری. داشتم میگفتم؛ جذابیت خدادایش با سلیقه ی عالیش خودش رو چندبرابر نشون میده. این دامن خوشگل هم سلیقه ی اونه.

مرد چشمانش را بازکرد. صدای نفس های تندش با ماسک اکسیژن کاملا به ریتم تند زن می آمد .

_ دیدی؟ حتی تو هم نمی تونی انکارش کنی. فقط هم بحث لباس نیست. لعنتی سلیقه ی غذاییش هم حرف نداره. طعم ناهاری که خوردیم هنوز زیر زبونمه. اصلا این بشر تو همه چی خوش سلیقه است .

زن همینطور که طول اتاق را قدم می زد با انگشتانش می شمرد.

_ موسیقی، فیلم، انتخاب مسیر پیاده روی و هرچیزی که فکرش رو کنی. حتی تو بغل و روبوسی هم شیوه ی خاص خودش رو داره. لب هاش رو کاملا روی گونه ات مماس میکنه و بعد ملایم و گرم فشارش میده.

مرد تنها می توانست با انگشت هایش تشک را ناخن بکشد، آن هم با شدتی که مورچه را هم نمی توانست جا به جا کند.

_ خلاصه چندساعتی که با هم بودیم انگار چندثانیه بود.

کنار مرد روی تخت نشست. دست مرد را در دست گرفت و آرام شروع به نوازشش کرد.

_ راستی از تو هم سراغ گرفت. بهش گفتم بعد از اون ماجرا، نتونستی تحمل کنی و خودت رو کشتی. قرار شد آخر هفته بریم سر قبرت. کلی باهام همدردی کرد. محکم بغلم کرد و بهم گفت میتونم همه جوره روش حساب کنم. میدونی؟ همه جوره!

زن با چشم هایی که برق می زد سوی چشمان مرد را گرفت. دو چشم مرد هم برق میزد منتهی از اشک جمع شده در چشمش بود. زن باردیگر صدایش را بلندکرد. مدت ها بود که دیگر صدایش نمی لرزید.

_ هر دومون می دونستیم اون قبر یک روزی پر میشه.

صدایش را ملایم کرد:

_ و می دونم تو مشتاق تر از منی.

نگاهی به صورت کریه مرد انداخت. نعش اش را  سوی سقف برگرداند. رو پاهایش ایستاد، نگاهش را منعطف بدن بی حس کرد.

_ تو دیگه خوب نمیشی. اگه قرار بود بشی تو این مدت شده بودی. باید برای این کار ممنونم باشی.

با طمانینه ماسک را از صورت مرد برداشت.

_ امیدوارم بدونی این کار رو برای خودت میکنم.

این تصمیم را مدت ها قبل گرفته بود اما هربار عقبش انداخته بود. برگشت ایدِن تمام چیزی بود که نیازش داشت.

روی صورت مرد خم شد ولب هایش را مثل روز اول محکم و آبدار بوسید.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها