از بالا که نگاه می کنم می بینم همیشه زندگی مرا به سمت تفکر هل داده است. حال یک روز بیشتر ، یک روز کمتر.

کل نگری ذاتی ام همراه دقیق بودن ، دید وسیع و فرامکتبی ام ، احتمال خطا دادن در هر مرحله ای که هستم و برایش برهان ندارم ، دائم التفکر بودنم ، دید منظومه ای که به قضایا دارم ، دور نگه داشتن مسائل شخصی از ذهنیاتم و قس الی هذا. صفاتی که هر روز به پرورششان پرداخته ام و امروز به مرحله ای رسیده اند که بتوانم سفرم را آغاز کنم.

سفری با هدف حل معمای زندگی و با غایتی نامشخص. تا الان که بیست سالِ عمرم را به بازی گذرانده ام،مثل طفلی که حین بازی با زندگی آشنا می شود، من هم با عالم تفکر آشنا شده ام.

البته این چندسال به تهیه ی لوازمات هم پرداخته ام. تنهایی ، زندگی در محیطی خلوت و در نهایت رها کردن همه چیز که مبادا این سفر برای چیزی غیر از حقیقت باشد.

و حالا گاهِ سفر است. همه چیز آماده است برای یک سفر عمیق که سکوت و تفکر از لحظه لحظه اش می بارد. البته برای این سفر هزینه های زیادی پرداخته و پرداخت خواهم کرد. قرار است روزی 10 تا 12 ساعت را در کتابخانه یا پشت میزم بگذرانم در حالیکه نه مدرکی خواهم گرفت، نه شغلی انتظارم را می کشد؛ پس جا ماندن از زندگی مصطلح کمترین هزینه ی آن است.

به هرحال من به این سفر دچارم و گریزی نیست. بخواهم خلاصه کنم حال من و این سفر، حالِ ((گلدون)) چاوشی است.


رکن دیگر ( منِ از این پس.) را داستان نشکیل می دهد. چرا که به نظرم ، فیلسوفی که داستان نویس نباشد، خالق نیست؛ نهایتا کاشف است و داستان نویسی که فیلسوف نباشد، خالق نیست؛ نهایتا داستان نویس است.

پس داستان نویسی و فلسفه را توامان پیگیر خواهم بود چرا که هیچ چیز مثل خالق بودن به درکِ خلقت کمک نمی کند.


این دو چرخ قرار است مدت ها برای من بچرخند تا یک جهان بینی منظومه ای و دقیق ترسیم کنم. پس لازم است حسابی رکاب بزنم، باید این بیست سال را همراه این بیست قرن جبران کنم.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها