-من که باور نمی کنم.
مرد با لحنی بی تفاوت حرفش را می زند و کمی از دوستش فاصله می گیرد. حالا هرکدامشان یک طرف نیمکت را اشغال کرده اند.
-پس یک ساعت ه دارم وِر می زنم؟ خب همون اولش می گفتی.
-همون اول گفتم این بحثا عقلی نیست و خودت می دونی به این بحثا علاقه ندارم اما مگه گوش میدی؟
چند لحظه که به سکوت می گذرد، مرد این بار با لحنی گرم ادامه می دهد؛
-آخه مگه میشه آخر دنیا رو پیش بینی کرد ؟ یه دلیل بیار چرا باید باور کنم ؟
دوستش سرش را به طرف مرد بر می گرداند و با صدایی مطمئن شروع به صحبت می کند:
- به خاطر اینکه طرف هرچی تا حالا پیش بینی کرده درست دراومده.
دست راستش را مشت می کند و بعد یکی یکی با باز کردن انگشت هایش شروع به شماردن می کند:
-زله ، سیل ، جنگِ هفتاد و هفت روز ه ، قهرمان جام جهانی . حتی حتی ترور رییس جمهورُ هم از قبل گفته بود.
-پس چرا رسانه ها خبری از این پیش بینی بزرگ چاپ نکردن؟
-بچه ای؟ اگه این حرفُ عمومی می گفت، معلوم نبود بعدش چه بلایی سرش میارن. منم از شاگردای نزدیکش شنیدم.
مرد دستش را به چانه اش می گیرد.
-پس که اینطور.
-حالا هی مسخره کن. اما به زودی خودت می فهمی نباید اراده ی طبیعتُ نادیده بگیری.
این بار سکوت بینشان طولانی تر می شود. هرکدامشان به طرفی از پارک چشم می اندازند. مرد به دو کودکی که الاکلنگ بازی می کنند نگاه می کند که ناگهان دوستش از جا می پرد و می گوید:
-اصلا مگه وحید رو یادت نیست؟
مرد به دوستش که حالا رو به رویش ایستاده تذکر می دهد؛
-می دونم میخوای چی بگی. می دونی که باهات مخالفم.
-بایدم مخالف باشی. چون قضیه ی وحید ثابت می کنه که بعضی ها میتونن آینده رو پیش بینی کنن.
-یه کمی بیا راست. آفتاب تو چشمم میزنه.
دوستش آفتاب را می گیرد.
-بحثُ عوض نکن. یادته وحید همیشه پیش بینی های خوبی می کرد.
دوباره با دستش شروع به شمارش می کند:
-قهرمان جام جهانی، اینکه تو به آوا نمی رسی و خیلی چیزای دیگه.
-ادامه بده. حتما مرگش هم پیش بینی کرد، آره؟
-نمی دونم مشکل تو با این قضیه چیه. وحید همیشه می گفت من جوونمرگ میشم و آخرم شد.
مرد از جایش برمی خیزد، چند قدمی می زند سپس سرجایش بر میگردد. به چشمان دوستش که نگران به نظر می رسند خیره می شود.
-نمی دونم تو چجور با این قضیه مشکل نداری. اصلا یادته اولین بار کی این حرفُ زد؟
با صدایی بلندتر ادامه می دهد:
-وقتی بود که اون دختر ه لعنتی ولش کرد.
دوستِ مرد کنارش می نشیند و دستش را روی شانه اش می گذارد.
-ببین.می دونم قضیه ی وحید حسابی ناراحتت میکنه حتی بعد از این هفت سال، اما باید منطقی باش ی
مرد حرف دوستش را قطع می کند و تمسخرآمیز می گوید:
-تو از منطق حرف می زنی؟
دوستِ مرد صدایش را روی مرد سوار می کند:
-بذار حرفمو تموم کنم.
مرد می خواهد بی تفاوت به نظر برسد، نگاهش را به کفش هایش می اندازد.
-خب، اصن من منطقی نیستم، تو که هستی چرا نمی خوای واقعیتُ قبول کنی؟ آره، منم یادمه اولین بار کی مرگشُ پیش بینی کرد ولی انگار تو(تو را با شدت ادا کرد) یادت نیست که چندسال بعد از اون حرفش گاز گرفتش. اگه می خواست خودشُ بکشه چرا همون موقع نکشت؟ ها؟ جواب بده دیگه.
مرد که دیگر بی تفاوتی را تاب نمی آورد سرش را خشن بالا می آورد و رو به روی صورت دوستش می گیرد؛
-نمی دونم. شاید هنوز امید داشته یا دلیلی داشته که ما خبر نداریم. اون آدم توداری بود.
-اینقدر که حتی به تو هم نگفته باشه؟ به نظرت منطقیه؟
مرد از جایش بر می خیزد و شروع به قدم زدن می کند. دوستش با چند قدم بلند خودش را می رساند.
-نگاه اگه قبول کنی یه گازگرفتگی بوده دیگه این همه سوالِ بی جواب نمیمونه.
-آره.هوم.حتما هینطوره . اونم دقیقا یک هفته بعد از عروسی دخترخالش.
-شاید اتف
مرد داد می زند:
-بسّه . بسّه خب؟
صدایش را آرام تر می کند؛
-چی داشتی می گفتی، همونُ ادامه بده. گفتی پایان دنیا رو گفته کیه؟
دوستِ مرد با سرفه ای صدایش را صاف میکند؛
-هفت سال و هفت ماه دیگه. سرِ یه جنگ همه جانبه ی اتمی.
مرد نگاهش را منعطف به آسمان می سازد و با اندوه می گوید:
-چه دیر!



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها