یک بعدی نیستم و به خاطر همینم پشت هر تصمیمم جای یه دلیل ، چندین دلیل هست .

حدود سه ماه از رها کردن همه چیز میگذره . رها کردنی که چندسال قبل رخ داده بود و سه ماه پیش فقط رسمی شد . افقی رو به روم نمی بینم و افق های مصنوعی هم خراب کردم .

برنامه ای برای زندگیم ندارم و تمام تلاشم اینه که زودتر برم . مثلا اینکه در طول روز همیشه گرسنه ام اما هیچی نمیخورم، امیدوارم معده ام مرضی بگیره که خوب شدنی نباشه .

شوقی برام نمونده ، حتی نوشتن هم جذاب نیست . همه ی استعداد هام رو یکی یکی هدر میدم و فقط انتظار میکشم .

من ناراحت نیستم . خوب میدونم ناراحتی چیه . اما این روزها بی حسی رو لمس میکنم نه ناراحتی رو .

این روزها بیشتر از هر وقت دیگه به قله ی تنهایی نزدیک شدم .

تنهایی هیچ مشکلی نداره جز اینکه آدم حوصلش نمیکشه برا خودش زندگی کنه . حتما باید چیزی یا کسی باشه که ارزش زندگی کردن داشته باشه .

و باز دوباره جواب من به این سوال که : ابدیت یا فنا ؟ فناست .


پ.ن : خط های منفصل و ریتم نامنظم متن ناشی از این روزهامه .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها