نگاه مشتاقی به تماشایم نبود پس خودم را تبعید کردم . تبعیدی به دل ناخواسته ها ، تبعیدی از جنس بی تفاوتی ، تبعیدی با طعم تنهایی ؛ تبعیدی که مولودِ مرگ بود و مقصدش هم مرگ است !

این روزها با هفت درصد وجودم هم زندگی نمی کنم . روزها را به شب می رسانم و شب ها به تماشای کم شدن عمرم می نشینم.

من غمگین نیستم یا پشیمان . من فقط منگم و سِر . منگی از معنای زیاد دور از دسترس ( در حیطه ی زندگی عقلانی ام) و سِر از ضربات ممتد به روح و احساسم ( در حیطه ی زندگی احساسی ام ) .

زمان تغییر اینها دست خودم است اما حالاحالا ها تصمیمی برای تغییر ندارم . تبعید جذابیت های خاص خودش را دارد که مطمئنا چیزی از آن نخواهید فهمید حتی اگر خیلی خوب توصیفش کنم .

این روزها تجربه ای ها در گلو گیر می کند که نه در داستان ها خوانده ام و نه در فیلم ها دیده ام . همین ناب بودنش به کل خفگی اش میرزد ، شاید هم نمیرزد .به هرحال این روزها نمی خواهم به این چیزها فکر کنم فقط می خواهم تبعیدشده ی شایسته ای باشم و تبعیدگرم را راضی کنم .



مشخصات

آخرین جستجو ها