نظریه ی ملاصدرا را که صائب است می خوانم، می فهمم، نقد می کنم، به نقد خودم نقد وارد می کنم و نظریات محکم تری بنا می کنم چه در منطق چه در فلسفه. و این در صورتی است که تنها دو ماه است که جدی شروع کرده ام. اساتید گذشته ام که ارتباطشان را حفظ کرده اند نوید ثمردهی عظیم می دهند و من از خودم می پرسم که چه؟

به ادبیاتِ خشک می رسم، ایراداتی به یک تعریف وارد می شود، ذهنم منتقل به جواب می شود سپس مدرس سیر جواب را که چند قرن طول کشیده به جواب حاضر برسد نقل می کند و جواب آخری که می دهد از بهبهانی یک مرحله از جوابی که من داده ام عقب تر است و من از خودم می پرسم که چه؟

در ورزش به ورزش های مختلفی وارد شدم از رزمی بگیر تا شطرنج و فوتبال و بسکتبال؛ در همه شان استعداد داشتم و از خودم می پرسم که چه؟

هوش عاطفی سرشار دارم به صورتی که پناه دل تک تک خانواده ام و محرم رازهایشان و من از خودم می پرسم که چه؟

تا 17 سالگی فقط یک دختر را دوست داشتم و وقتی رفت از خودم پرسیدم که چه؟

زندگی ضربات سهمگینی به من وارد ساخت و من در کودکی به تنهایی با همه شان دست به یقه شدم و از خودم پرسیدم که چه؟

هیچ وقت هیچ کسی را نه تنها در عصر حاضر بلکه در کل تاریخ از خودم باهوش تر ندیدم و از خودم می پرسم که چه؟

که چه؟ سوالی است که مرا خالی می کند و مرا از لذت عبور می دهد و به حیرت می رساند. حجم دانسته هایم نسبت به ندانسته هایم مثل حجم یک کوارک نسبت به کل نظام هستی است شاید هم بیشتر.

اگر زنده بمانم و تقدیر باشد چهل سالگی انقلابی در حکمت به راه می اندازم شاید در فقه و اصول هم. به همان اندازه که عقل نظری ام قوی است عقل عملی ام مفید است به صورتی که احتمالا در چهل سالگی ثمره ی تشکیلات محکمی که بنا کرده ام بچینم و انقلاب اسلامی را به سمت تمدن اسلامی حرکت دهم. اما این ها هیچ کدام به تنهایی کمال محسوب نمی شوند چه بسا افرادی که خداوند دینش را به واسطه ی آنها گسترش میدهد اما خود آن افراد هیچ سودی نمی برند. و چه بسا افرادی که پر از دانسته اند اما مثالشان مثل خری است که بارش کتاب است.

تنها یک صراط وجود دارد و آن هم ولایت است. خدا چیزی است که هر کسی می تواند آن را مصادره به مطلوب کند و بهترین دلیل برای این امر این همه جنگ و تفرقه به نام دین است. ما تا زمانی که وصل به ولایت نشویم خودمان را می پرستیم نه خدا را.(من اتاکم نجا و من لم یاتکم هلک)

انسان با مقایسه مغرور یا خاضع می شود. کافی است مورد مقایسه ات امام باشد، غرورت مثل برف در کوره آب می شود و بعد به این می رسی که آیا واقعا دانسته های من استقلال دارند یا همان میزان اندک هم از امام به من رسیده است؟ و در می یابی که از امام به تو رسیده است. متحیر می شوی. امام این است خدا دیگر کیست؟ امام در مقایسه با خدا مثل ماست در مقایسه با امام. تحیرت فزونی می یابد. منگ می شوی و سبکی خاصی احساس می کنی.

حیرت زده نه می فهمد بهشت و جهنم چیست نه حتی می فهمد خدا و وصال به او چیست. او فقط پیش می رود. چشمش به امام است و بس. و تمام تلاشش این است سرشار از عقلی شود که خدا فرمود: عقل را خلق کردم به او فرمودم برو، رفت سپس به او گفتم برگرد، برگشت. به عزت و جلالم سوگند، آفریده ای دوست داشتنی تر از تو نزد خودم نیافریدم و تو را به طور کامل به آن هایی می دهم که دوست دارم.

در آخر اینکه نفس را باید مشغول نگه داشت وگرنه نفس تو را به خود مشغول میکند. بهترین اشتغال برای نفس آماده ساختن خود برای ظهور است. خود ائمه در دعاهایشان به ما یاد داده اند از خدا بخواهیم در دوره ی ظهور جز صاحب منصبان حضرت باشیم؛ دعایی مستجاب است که دعای به عمل باشد پس باید به نهایت تفقه در دین و درایت رسید. و به نهایت اطاعت و اخلاص. این ها میسر نمی شود مگر با توکل، توسل و تفکر با عقل واقعی که خود نعمت خداست و اگر درست بنگری ما چیزی از خود نداریم جز ربط و نسبتمان به امام و خدا.


عشق را در نوجوانی تجربه کردم و حیرت را امروز. حیرت بسی بالاتر از عشق است. ان شاالله روز به روز بر حیرتم افزوده شود.

و ما هذه الحیاه الدنیا الا لهو و لعب.




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها