از یک جایی به بعد می دانستم باید قلم دست بگیرم و دیگر زمینش نگذارم. نشانه ها، همه این لحظه را نشان می دهند. باید بنویسم، بنویسم و بنویسم تا جایی که کلمات با تک تک سلول هایم در آمیزند. از این پس نه تنها شاکله ی وبلاگم را نوشتن تشکیل می دهد بلکه تمام زندگی ام در راستای نوشتن خواهد بود.

به هرحال در برزخ شک و جهنم جبر شاید نوشتن نسیم خنکی باشد.

مقدمه چینی کافی است، زمان نوشتن است.


((دنیای عظیمی در سر دارم، اما چگونه بدون از هم دریده شدن خودم، آن دنیا را آزاد کنم. و از هم دریده شدن هزار بار بهتر است تا آن را در خود مخفی نگه دارم و مدفون کنم. برای همین این جا هستم، این برایم کاملا روشن است.))


به غیر از جمله ی آخر، با کافکا موافقم.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها