امشب با جفت چشم هایم چیزهایی را دیدم که باورش نمی کنید مگر اینکه دنیایتان را تغییر دهید . می دانم ، می دانم ؛ چه درخواست نا به جایی . منی که همه اش را با تمام وجود به نظاره نشستم هنوز شک دارم آن وقت از شما می خواهم باور کنید اما حاضرم به کتاب مقدس قسم بخورم هر چه می گویم امشب پیش چشمان من رخ داده اند .


نور به چشمانم بازگشته بود ، آرام آرام محیط خودش را نمایان می ساخت . اطرافم پر بود از خالی . سراسر سفید اتاق هر رنگ دیگری را غریبه جلوه می داد . میز تحریری رو به رویم قرار داشت با حدود 7 متر فاصله . ناگهان جا خوردم . بین ما موجودی لاغراندام ولو شده بود ، پشتش به من بود . بدنش از کبودی پر بود و خون مردگی ، انگار از ارتفاع بلندی پرت شده باشد. ِ جنین وار دور خود پیچیده بود . زیر سرش جای بالشت کتاب چیده . بدنش تکان خفیفی خورد و آهسته خودش را به سمت من برگرداند . صورتش را که دیدم درجا خواستم چشمانم را بگیرم اما دیدم نمی توانم . آن گاه متوجه شدم روی صندلی همان میز ، محکم گرهم زده اند . دو گیره ی فی چشمانم را کاملا باز نگه می داشتند و هر تقلایی برای بستن پلک هایم تمسخرآمیز بود .

چاره ای نبود ، باید همه چیز را می دیدم . اما موجود رو به رو انگار مرا نمی دید . در چشمانش سردی عمیقی موج می زد . چشمانش کافی بود تا هر انسانی را بخشکاند . رد نگاهش را دنبال کردم . به لوله ای منتهی می شد که آیزان از سقف بود . نمی دانم می خواست تف بیندازد یا آب دهانش روانه شد . زمان ضعف ، مرز خشم و استیصال غیرقابل شناخت می شود .

چهار دست و پا خودش را به میز کشاند . دست راستش را نامنظم روی میز می کشید . چیزی را دنبال می کرد . سپس یافتش . نمی دانید چه شعفی پیدا کرده بود . توجه ام را به دستش جلب کردم . یک خودنویس بود ، با سری تیز و فی .

چرا باید یک خودنویس اینقدر مهم باشد ؟ 7 ثانیه نگذشته بود که با تمام توان سرش را با آن برید . می گویم برید یعنی بیخ تا بیخ کله اش را . سکوت مطلق فضا را صدای تیزِ تیغ می برید . حتما ترس برتان داشته . من هم باید می ترسیدم اما خونسردی عجیبی در تک تک سلول هایم حس می کردم . نمی دانم چرا ، فقط می دانم خونسرد بودم ، به حدی که متوجه کج بریدن سرش هم شدم.

با دو دستش سرش را گرفت و با تکانی از آخرین رگ جدایش ساخت . بسیار با احترام آن را روی میز گذاشت . مسحور شده بودم . خون از رگ هایش فوران می کرد و سمت من جریان پیدا می کرد .چشمانش هنوز سرد بود اما رگه هایی از امید به آن نفوذ کرده بود . با دقت نگاهش کردم ، انگار می داند چکار دارد می کند. بدنش که حالا مستقل عمل می کرد به پایه ی میز تکیه زد . چه منظره ای بود . حیف که از وصفش عاجزم .

حالا که مجبور نبود سنگینی سرش را حمل کند می توانست روی پاهایش بایستد . لنگ لنگان خودش را به من رساند . دستش را به جیبم برد . پاکت سیگار و کبریت را برداشت . به سمت سر برگشت . سیگار را روی لبش گذاشت . منتظر ماند خون به زیر پایم برسد سپس کبریت را آتش زد .

بعد از آن تنها چیزی که یادم مانده آتش است و داغی مضاعف پوستم .



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها