تا اینجا شش قله را پشت سر گذاشته بود. اکنون در دامنه ی هفتمی،بی توجه به قله، روی سنگی سخت، لم داده بود.
به پاهایش زل زد. پاهایی که حسابی ورم کرده بودند و سرما، کبودی کرختی حواله شان کرده بود. دیگر به سختی می توانست قدم از قدم بردارد.با این وجود توان باقی مانده اش را جمع کرد و تقلا کرد با ضربات پاهایش یخ چشمه ای که رو به رویش بود را بشکند. چه تقلای بیهوده ای! تلاش برای تکان دادن سنگ از آن هم بیهوده تر بود.
با خودش فکر کرد چرا چنین سفر حماقت باری را آغاز کرده؟ بعد از چند خیال بی ربط، یادش آمد، قرار بوده در سفر پاسخ را پیدا کند. آیا پیدا کرده بود؟
دور و برش را نه یک بار بلکه هفت بار وارسی کرد. از دست هایش هم کمک گرفت. همینطور که دستانش را روی برف ها می کشید با خودش گفت:
_ حتما بینایی ام ضعیف شده؛ مگر می شود آن همه آذوقه تمام شده باشد؟
سپس یادش آمد چند غروب از آخرین غذای گرمش گذشته است. این اطراف هم هیچ جانوری برای شکار پیدا نمی شد.
خودش را سینه خیز به سنگ رساند و به آن تکیه داد. زوزه ی گرگ ها او را بر آن داشت که ابهتش را برگرداند. ابهتی که تا اینجا جانش را حفظ کرده بود. به سختی نیم خیز شده و روی سنگ نشست.
ناگهان نگاهش به قله افتاد و یادش آمد یک قله ی دیگر باقی مانده.
_ به راستی باید این قله هم فتح کنم؟
بین هر جمله ای که در ذهنش می گذشت، چند تصور بی جا تا جمله ی بعدی فاصله می انداخت.
_ چه دلیلی دارد؟
او قبل از سفر یا حتی حین سفر برای خودش کلی فلسفه بافته بود؛ ((هدف، خودِ حرکت است.))،((باید دلیل زندگی ام را بیابم.))،((حرکت بیرون، جهش درون را در پی دارد.))،((باید توانایی ام را به خودم ثابت کنم.)) و کلی از این حرف ها. اما اکنون که گرسنه و مستاصل بود چیززیادی برای گفتن نداشت. فقط می خواست بداند باید حرکت کند یا بالاخره وقت توقف است.
او اهل کلنجار بود، بیشتر از همه با خودش. نمی توانست قبول کند ایستادنش به خاطر نبود قوت است. از یک طرف هم اهل توجیه نبود.
همینطور که یخِ پوستش وسیع تر و ضخیم تر می شد، ناخودآگاهش به دنبال چرایی می گشت. اگر ایستادن، چرا؟ و اگر حرکت، چرا؟
ساختمان ذهنش سیال شده بود. از جایی به جای دیگر بی ربط حرکت می کرد.
از دختری که دوستش داشته بود به بوی گرم گوشتِ روی آتش. از جانشینی اش برای ریاست قبلیه به بازی های دوران کودکیش. از پیشگویی مادرِ پیشگویش به خش خش برگ های بلوط. واز تصورات نامفهوم به خالی شدن کامل ذهن.
لحظه ها یکی پس از دیگری گذشت و بلورهای یخ زنجیروار به هم گره خوردند.ناگهان لبخندی ملایم روی صورتش نقش بست. لبخندی که نشان از پیدا کردن پاسخ می داد. نگاهش را از قله گرفت و چشمانش را بست.
طبیعت روی بدنش لایه های ضخیمی از یخ کشید که با هیچ گرمایی آب نمی شدند. همین معجزه نوید یک مزاح دیگر را می داد.
در هفتاد و هفتمین تابستانی که از این ماجرا می گذشت قبیله ای که سخت تشنه بودند و فاصله ی زیادی با هلاکت نداشتند، چشمه را یافتند. آن ها که عمیقا در پی دلگرمی برای تعامل با طبیعت خشن بودند، ابتدا مجسمه ی یخی را محافظ چشمه نامیدند سپس به مرور زمان به پرستش آن پرداختند.
مثل همیشه پیش گویی مادرش درست از آب درآمد. او در هفت قله کاری کرد که انسان ها به پایش سجده کنند!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها